سکسکه



شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****
Iranian beautiful Haft Seen table


«ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

«سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با «سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

«ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

«سفره» گفت: هر سال پَـهنم می‌کنند اینجا و امثال شماها رو میان روی من می‌چینند. بعد، کمتر از 2 هفته هر کس میره پی کارش!

«سنبل» گفت: بیایید هر کدوم یک آرزو کنیم! . بعد چشمانش رو بست و رفت تو خیال.

ماهی قبلاً اینقدر از دریا و رود گفته بود که «سبزه» رو هوایی کرده بود. سبزه با عجله گفت: من آرزو دارم با دریا رفیق بشم!

سنبل یک چشمش رو باز کرد و با غرور گفت: و من آرزو دارم بقدری رشد کنم که بوی خوشم اثری از سیر و سرکه نگذاره.

سرکه هم که بوی تندش فضای سفره رو پر کرده بود چشم غره ای به سنبل کرد و با طعنه گفت که آرزویی ندارد!

سیر هم که به این چیزها برایش اهمیتی نداشت، منتظر بود تا با زنگ ساعت تحویل همه چیز تمام شود.

«سمنو» ی آرام و متین، صادقانه آرزوی سیر کردن گرسنه‌ای را داشت و «سنجد»ها که در کنار سمنو بودند آرزو کردند که جایی در هفت‌سین سال‌های بعد داشته باشند. «تخم‌مرغ‌های رنگی» که با این سروصدا از خواب بیدار شده بودند همه یک آرزو داشتند و آن اینکه خانه‌ی مرغ یا خروسی پَروار و پُربار و البته زیبا باشند. بعد هم شروع کردند به جرّ و بحث که کدام زیباتر و کدامشان زشت ترند.

 *****

آن قدر با وَرجه وورجه‌شان، گرد و خاک بلند کردند که سفره عطسه‌ای شدید کرد! با غرش او اهالی سفره از ترس عـتابش پریشان شدند، ماهی‌ها ته تنگ آب قایم شدند، سبزه و سنبل رویشان را برگرداندند، تخم‌مرغ‌ها خودشان را به خواب زدند ولی. ولی سرکه و سیــر، دلشان مثل سیر و سرکه می جوشید، زیرا سمنو روی سفره ریخته و سنجدها پخش شده بودند.

از صدای به هم خوردن ظروف، چراغ‌ها روشن و صاحب خانه بیدار شد. مردِ خواب آلود نزدیک سفره شد. سری خاراند. بعد با دو سه انگشت تمام سمنو را بلعید و سنجدها را در ظرف ریخت. و سپس غرغری کرد و خوابید.

سفره نگاه غمگینانه‌ای به جای خالی سمنو کرد و گفت: خوش بحال سمنو! زودتر از سال نو به آرزویش رسید.

سنجدهای نجات یافته زار زار برای سمنو گریه می‌کردند تا جایی که از اشک خیس شدند و آماده کپک زدن!

سیر که انگار از زندگی‌اش سیر بود گفت: آخر چه فایده که رفته تو شکم اون مردک؟ این هم شد آرزو؟ و شروع کرد به غرولند کردن.

تا سرکه او را آرام کند، آفتاب روی سفره خیمه زده بود.

 *****

صبح روز تحویل سال که همه چشم باز کردند مهمان‌های جدیدی را دیدند. «سکه‌ها» جای سمنو آمده بودند. در واقع آنها بودند که با جیرینگ جیرینگشان همه را بیدار کرده بودند. ماهی با چشمان وزغی‌اش بِرّ و بِر لباس‌های براق آن‌ها را نگاه می‌کرد. سبزه و سنبل هم زیر چشمی آنها را می‌پاییدند. سکه ها به هم فخر می‌فروختند حتی نسبت به تخم‌مرغ‌های مغرور و سنبل حسود!

ساعت که سر سفره آمد همه فهمیدند چیزی تا تحویل سال نمانده. تخم‌مرغ‌ها آرزوی‌شان را فراموش کردند و داشتند برای تخم‌مرغ جنگی کُری می‌خواندند. ماهی هنوز دلش پیش همسر جوانش بود و سعی داشت کلکِ داستان «طوطی و بازرگان» را اجرا کند اما دوزاری‌اش کج بود! سبزه و سنبل در آرزوی طبیعت، مرتب خود را در آینه وارسی می‌کردند. سرکه با سکهها به بهانه جناس گرم گرفته بود؛ شاید که بتواند آنها را به جیب بزند. سیر مدام به او دشنام می‌داد تا سر سفره کمتر دروغ ببافد.

در این میان که فضا ملتهب بود، ســفره همه را سرشماری کرد و با تعجب دید که یک سین کم است! اما هر قدر بیشتر فکر می‌کرد کمتر به جواب می‌رسید. تکانی خورد و جبراً همه را به سکوت فراخواند. بار دیگر حضورغیاب کرد:

سبزه؟حـــاضر     سیر؟حاضر    سنجد؟حاضر     سنبل، سرکه، سکه؟ حاضــر


کسی نمی‌دانست چه کسی نیامده اما خوب می‌دانستند که اگر هفت سینشان کامل نشود هیچ کسی به آرزوی خودش نخواهد رسید! اصلا شاید دلیل نابودی اهالی سفره هفت سین در سالهای قبل، همین بود.

سفره آماده باش داد! از همه خواست تا به هر وسیله‌ای سر و صدا به پا کنند شاید صاحب سفره بفهمد که هفت سین نوروزش ناقص مانده.

ماهی که در تب می‌سوخت محکم خود را به تنگ می زد، سبزه و سنبل با رقص برگ و گل‌شان، تخم‌مرغ‌ها و سنجدها با پا کوفتن به ظرف شیشه‌ای صدا ایجاد می‌کردند و سکه‌ها با درآغوش گرفتن همدیگر امید اول سفره نشینان بودند. به قدری فضای سفره -برای اولین بار- یکصدا شده بود که سیر و سرکه هم دست از تنبلی و نا اُمیدی برداشتند و سر و صدایی به پا کردند.

*****

برق شادی در چشم همه ی اهل سفره درخشید وقتی مرد کاسه‌ای از «سیب سرخ» را درست در میانه سفره گذاشت.

همه چیز عوض شده بود، اصلاً  «حوّل حالنا» شده بود!

سراسر سفره، یکپارچه و آرام و این، از اعجاز عشق بود. سیبِ سرخِ عاشق عجب برکتی به همراه داشت.

سفره دیگر التهاب نداشت. تخم‌مرغ‌ها رفیق و مهربان شده بودند. سبزه و سنبل، ساقه و بر‌گ‌هایشان را به هم گره می‌زدند. سیر دیگر از زندگی سیر نبود. سکه‌ها دیگر مغرور نبودند. سنجدها از فساد و کپک گریختند. سرکه که تا آن لحظه نصفش بخار شده بود، امیدوار ماند. و ماهی که با دیدن سیب سرخ، سوز دلش عود کرده بود دوباره گریه فراق سر داد.

همه محو «سیب» بودند تا وقتی که ساعت زنگ زد. آنگاه «مقلب القلوب و الابصار» شد و همه ی نگاه‌ها به او برگشت. آنجا بود که همه با هم آرزوهایشان را از خدای سفره طلب کردند.

*****

هفت ســـین که کامل شد و نوروز سپری، سنبل در باغچه کاشته شده بود و سبزه، سیزدهم فروردین به آغوش دریاها سپرده شد. رفاقت سیر و سرکه با ورودشان به دبّه ترشی خانگی ماندگار شد. سکه‌ها پر برکت شدند و ماهی در رودخانه‌ای به وصال همسرش درآمد. تخم‌مرغ‌ها آبستن جوجه‌ها شدند و هسته‌ی سنجدها به خاک افتاد و با اولین باران بهاری، جوانه زد.

 *****

مرد که سفره را جمع کرد، همه در حال عشق با آرزوهایشان بودند؛

ولی تنها سفره می‌دانست که عاقبتِ ســــیبِ ســـــرخِ عـــــاشق چه شد و چه آرزویی در دل داشت.


«علی متین فر»




پ.ن.1: این داستان کوتاه را وقتی 22 ساله بودم، نوشتم. فکر می کردم قبلا منتشرش کردم اما در آرشیو پیدایش نکردم. به هر حال بازخوانی اش برایم تجدید خاطره و پر از انرژی بود.

پ.ن.2: نوروز 1398 بر شما مبارک! سفره هفت سین دل شما مالامال از عشق



سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک «مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

imam ali wallpaper



شعری در رثای حضرت علی (ع)


یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی         بِابی انتَ و اُمّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ            بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات               علی ای قبله حاجات

گویی آن شقی تیغ نیالوده به سمّی             بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است                  درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی         بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان                    کان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی           بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                           کر و کور است و عَزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی      بابی انت و امّی

در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت                         اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی         بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                          از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی   بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است                         گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی              بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت عالم                         پس به ذریه آدم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                    بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم            منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی             بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان                 شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی     بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                             همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و اصمّی        بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان               هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی              بابی انت و امّی


مرحوم شهریار


خواب و رویا یکی از عجایب زندگی هر آدمیه!

* یکی تو خوابش با روح اموات و درگذشتگان می تونه ارتباط بگیره؛
* یکی تو خوابش به جاهایی سفر می کنه که هیچ وقت نرفته و یا ندیده؛
* یکی تو خوابش حوادث فردا و پس فرداشو می بینه؛
* یکی تو خوابش آینده و عاقبتش رو می بینه؛
* یکی هم مثل من! خواب نمی بینه، و خواب نمی بینه، حالا که می بینه همه اش به صورت شاعرانه و ایهام و رمزدار!

خدایا! من، سر امتحان ریاضی دبستان با ماشین حساب مینشستم، از من چه انتظاری داری آخه بتونم رمزگشایی کنم؟! تازه اگه تا صبح یادم بمونه چی دیدم تو خواب.


القصه، چند شب پیش و حوالی صبح، خواب یک گربه سیاه و پشمالو رو دیدم که هی نزدیک میشد و هی از خودم دورش میکردم. بالاخره نوازشش کردم!
تو تعبیر خواب جستجو زدم، دیدم نوشته:
"ابراهیم کرمانی می‌گوید: اگر بعد از صبح در خواب خودت گربه ببینی، تعبیرش این است که شش روز بیمار می‌شوی."

خداروشکر خوبم! روز سوم بیماریم داره تموم میشه، یه سه روز دیگه همش مونده!!


شما جزو کدوم دسته هستین؟ چه خواب هایی دیدین که تعبیر شده یا برعکس تعبیر شده؟
کامنت کنید.

توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.


سوره زنبور

برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است

باز همهمه‌ی دشمن و هنگام فریب است

مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!

در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.


«اسلام شده آلت دست سگ مزدور

سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»


از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.

سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.

بالغ شده این کودک خونخواره‌اش اکنون.

بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.


«حالا که شده مست ز جام مِی و انگور

انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»


[ادامه شعر را با کلیک بر روی فلش زرد در بالا بخوانید]

ادامه مطلب

lovely lady with an umbrella

صلح و جنگ

برای چنگ آوردنت با همه چیز «جَنگیدم»

زَخم خوردم/ زَخم شنیدم/ زَخم دیدم

جراحتِ شیرینی بود.

تا اینکه یک روز

در کمال صلح و آرامش «رَفتی»

جَــنگ اول چه بِــه بود از صُــلح آخر!


زمستان 97- علی متین فر



پ.ن: عکس بر گرفته از آلبوم هنری حمیدرضا محمدزاده


ماه من!

قرص بمان!

با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،

و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.

به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا.

تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.

حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!


با این همه

اگر ندیدمت

حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛

ای لعنت بر خسوف! 


گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛

هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگر ماه را نبیند چه بر سرش خواهد آمد؟!


علی متین فر


1 دیوانه چون در ماه بنگرد، دیوانه تر شود

* عکس برگرفته از آلبوم هنری سید حمیدرضا محمدزاده



پنجره رنگی


غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/
از سفر رسیدنت را خیال می کنم
هر روز،
ساعت ها،
از پسِ پنجره های رنگیِ

قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/

و هر بار
با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانی
از لای پرده های اتوکشیده،
و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/

نگاه کن!
گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛
آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/

حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت.

که قهوه ام ته کشید.

که شیشه ها مات شدند.

جمع کردم بساطِ نگاه را

که ناگاه

ریخت روی سَرِمان، پرهای لباست از آسمان

و آمد:

اولین برف زمستانی به مهمانی!



علی متین فر


عکس هنری روز برفی

عکاس: سید حمیدرضا محمدزاده




قایق سهراب سپهری

عکاس: حمیدرضا محمدزاده (Hamidreza Mohammadzadeh)


خاک به ظاهر سرسبز


سهراب که رندانه برفت،

قایقش را هم برد/

حال، من ماندم و این خاکِ به ظاهر سرسبز/

سبز، رنگِ همه زیبایی هاست؛

نتوان دامن این پاک، نجاست، آلود/

چاره ای اندیشم/

                         قایقی خواهم شد،

                         خواهم افتاد به آب،

                         بازوانم پارو،

                         ناخدایم رود،

دور خواهم شد از این خاک کبود/

می روم تا که به سهراب بپیوندم و بس/

در بالادست هر چه باشد، به سرِ دیده من!

خوش به آینده نگر

ای دل غمدیده من.

#علی_متین_فر



داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!


داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:
دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبانی بلند بسازی تا همپای آن بالا بروی!

و من فراموش کردم هر چه بین مان گذشت!
آن قدر بازی با پرستوها و گنجشکان بازیگوش و گربه های در کمین نشسته مشغولم کرد که تا به خود آمدم دیدم نهال، درخت شد و من هنوز میخ پله دوم را فرو نکرده بودم.

به اطرافم نگاه کردم.
دیگران را دیدم که از بالای نردبان برایم دست تکان می دادند و بعضی هنوز مثل من درگیرودار پله اول و دوم وا مانده بودند.

نردبان
درخت 
نارنج 
و من

از غصه درماندگی، باغبان را فریاد زدم! سراسیمه به سویم شتافت. با آغوش باز مرا در ساختن نردبان کمک کرد تا زودتر به بالادست برسم.
حالا که دارم بالا می روم، با خود می گویم:
درختِ 
نارنج، هست؛
و نردبانی که روی آن ایستاده ام، نیز؛
باغبان هم اینجاست؛
آیا می شود باور کرد که میوه ای در کار نباشد؟
غرق این افکار بودم که باغبان دست دراز کرد، اولین نارنج را از غلاف چید و به دستم داد!
میوه را محکم گاز زدم. تلخی و ترشی توٱمان 
نارنج امانم را ربود. حُسنش اما این بود که تا مزه آن در کامم هست، به باغبان شک نکنم. 

=======================
*** گاهی می توان از پایین و بالای درخت نارنج، از چارچوب یک نردبان چوبی، از قاب چنداینچی گوشی موبایل و رایانه، تو را دید، تو را خواند، تو را ستود. ای باغبان!

#اثبات_وجود_خدا
#دل_نوشته
#دل_نگاره

علی متین فر

لطفا سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید :)



 کلاغ کودن


روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بی‌سیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود. 

     کلاغ، نگاهی به شکمش کرد و فکری نمود. آرام از بام پائین امد و خود را به سر طناب رخت آویز حیاط رساند. طناب خالی بود! او می خواست طناب را پاره کند تا وقتی زن همسایه مشغول بستن طناب شد، صابون را بگیرد و بپرد. او چند ضربه آرام به طناب زد ولی پاره نشد! از شدت گشنگی با عصبانیت منقار محکمی بر طناب زد و برق او را گرفت! کلاغ ضایع شد. کودن، فرق طناب رخت با کابل برق فشار قوی را نمی دانست.

     برق که با جرقه قطع شد، زن از ترس به کوچه پناه برد. کلاغ تلوتلوخوران خود را جمع کرد تا از این فرصت پیش آمده استفاده کرده و صابون لعنتی را بخورد. عزمش را جزم کرد و با همه توان خود را به لگن کوبید تا صابون از آن به بیرون بیافتد. کلاغ احمق آش و لاش شد. دیوانه نمی دانست سالهاست تکنولوژی ماشین لباسشویی به خانه ها آمده و دیگر کسی از صابون و لگن برای شستن لباس استفاده نمی کند. 


پی نوشت: از فضائل این حکایت است که می‌شود آن را با عینک‌های ی، اجتماعی و فرهنگی خواند. شما، عینک دارید؟


علی متین فر



لطفا من بی بضاعت رو از لایک/دیسلایک/کامنت خود محروم نکنید،

و سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید.


* بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و ات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.


* آفتاب که نور را می بُرد، دیگر پیرمرد وا رفته بود. فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند، چه می شود مگر؟!


* نسیم که می وزید بوی سم همه جا پیچیده بود ولی اثری بر آن چند نهال نداشت؛ نهال های جامانده فراموش شدند.

  خورشید بارها آمد و رفت.


* هجمه شته ها به طرف نهالستان پیرمرد بیشتر از باغات همسایه شده بود.حالا تعداد درختچه های بیمار نسبت به نهال های سالم بیشتر و بیشتر به نظر می رسید، به طوری که با رسیدن زمستان و هنگام برداشت نوبریِ نهال ها، مال پیرمرد از همه سبک تر و فاسدتر بود.

* بیچاره پیرمرد! تمام تلاشش را به باد رفته می دید. یاد آن روز افتاد که خستگی کلافه اش کرده بود و به حرف فرزندان خود- بدون لحظه ای تأمل -عمل کرد. یادش نبود که ات موذی برمی گردند، یادش نبود که نهال های سم پاشی نشده درختچه های سالم را نیز گرفتار می کند.


* در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود دو دستش را روی سر گرفت و به نهال سالمی محکم تکیه داداز ضربه، میوه سالمی کنار پیرمرد بر زمین افتاد. باغبان با دیدن آن امیدوارانه از جا بلند شد، اشک ها را با آستین خاکی اش پاک کرد. با خود می گفت:" هنوز بعضی از نهال هایم سالم ماندند.". ارّه، قیچی، بیل و کود و سم را گرفت، آرام و پیوسته نهالستان را هرس و آبیاری و باغبانی کرد.


* عجب رنگ و بویی دارد این باغ؟! این اعتراف همه ی کسانی بود که سال و سالها بعد از کنار باغ او می گذشتند.

   باد که با شدت شلاق می زد، میوه ها از درخت سبز و تنومندی به روی خاک افتادند و غلطیدند و غلطیدند تا در کنار قبر پیرمرد آرام گرفتند. در زیر آن درخت، اشکی در کار نبود، باران می بارید.!


پ.ن: نوجوانان ما نهال های مایند، امروز اگر در برابر هجمه های فرهنگی بی امان دشمن واکسینه نشوند و فراموششان کنیم، فردا باغ ما بی ثمر و بدگهر خواهد بود. نوجوانان و جوانان بد ندارند، همه خوب اند به شرطی که به وقتش و درست سم پاشی شده باشند. کنون فصل، فصلِ سم پاشیــست!

علی متین فر

لطفا نظرات خودتون رو برام بنویسید

و از پست ها و داستان های کوتاه جدیدم بازدید بفرمایین، ممنون


اگر خداوند به یک شرط به شما ویزای کربلا و پیاده روی ایام اربعین بدهد؛ و آن شرط این باشد که در مدت حضورتان در جمع زائران، فقط و فقط  یک کار انجام دهید، چه کاری را انتخاب می کنید؟

پاسخ های شما شدیدا کمک کننده خواهد بود؛ 
ممنونم. 

زائر پیاده کربلا

آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور منجی موعود (عج)

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم.

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ور‌انداز می کردند.

و تو خود را معرفی کردی:« ای اهل عالم! من بقیه‌ا. و حجت و جانشین خداوند روی زمینم.»

آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم:«السلام علیک یا بقیه‌‌ الله فی ارضه»

بعد با طنین محمدی‌ات فرمودی:«.من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسول‌خدا و حق من که از حق ذی‌القربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »

وصف ناشدنی‌ست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های‌های گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!

خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم هر لحظه از خانه‌ها بیرون می‌ریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گره روسری‌اش را میان کوچه محکم می‌کرد و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفش‌های پدرش را پوشیده بود و می افتاد!

مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می گفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش می‌کرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!

ماشین‌ها بوق‌ن و خانم‌ها کِل‌کشان پشت سر جمعیت عظیمی به راه افتادند که مملو از جوانانی بود که دست می افشاندند و می‌خواندند: 

«صلّ علی محمّـــــد *** حضرت مهدی آمــــد»

یا «ما رهروان هِمّتـــیم *** فدائیان حجتـــیم»

و یا « با بچه های هیئت *** پیش به‌سوی بیعــت»

 و همه به سمت مصلی نماز‌جمعه حرکت می‌کردند. پیشاپیش همه، بسیج‌محل از متقاضیان یاری امام در صحنه نبرد با کفار، ثبت‌نام می کرد. به جان عزیزت در عرض نیم ساعت ظرفیت اعزام تکمیل شد.

آقای من! آن‌قدر حواس‌ها را متوجه خودت کردی که دیگر نه کسی از ترافیک خیابان گله داشت و نه از ترافیک خطوط تلفن، نه از قطعی اینترنت؛ با این حال موج پیام ها سرازیر بود: "مهدی کنون فرمان بداد، جان را فدایش می کنیم."

خیلی از نگاه‌ها به قاب تلویزیون مغازه ای در آن اطراف دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر 313 صلوات کردم مبادا اجنبی چشمتان بزند. وقتی نشانت دادند، یکی بلندبلند صلوات می فرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها محوت شدند و غش کردند.

در این مدت که علائم پیش از ظهورت یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه می جوشید اما کسی فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَل ظهور مهدی (عج) ، مَثَل برپایی قیامت است. مهدی(عج) نمی آید مگر ناگهانی.»

از خروج سفیانی خبیث و قتل‌عام و لشکرکشی‌های او گرفته تا خروج سیدخراسانی و یمانی به حمایت از اسلام، از قتل نفس زکیه در حرم امن الهی تا آن بشارت آسمانی جبرئیل به مردم عالم در رمضان پارسال که تو را بر حق خواند و به اطاعت از تو فرمان داد؛ بعد از آن بود که بوق‌های تبلیغاتی دشمنان از BBC و VOA گرفته تا رسانه‌های اسرائیلی به راه افتادند و این حادثه را دروغ خواندند و منافقان داخل به همه ی معتقدانت اَنگ خیالاتی، ساندیس‌خور، اُمُّل و رمّال چسباندند و بسیاری از جوانانی که چپق روشنفکری می کشیدند را از ظهورت مأیوس کردند. آنجا بود که به تو پناه آوردیم و قسم می خورم این اثرِ دعای توست که تاکنون ما زیر عَلَم تو مانده ایم.   

ساعت حوالی22 و من در تاریکی جاده و شلوغی اتوبوس به‌سختی می نویسم، اتوبوس حامل یارانت که به دستور تو به سمت "قدس" حرکت می کند. بچه‌ها درون ماشین دم گرفته اند؛

 نوحه خوان می خواند: " این لشکر از مازندران آمده *** یاری‌گر صاحب زمان آمده"

کاش زودتـــر برسیم


پیشکش به محضر امام مظلوم، مهدی زهرا (س) 

علی متین فر


درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند.انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!



مقدمه

کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.

چرا اینا رو گفتم؟

واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لابلای راهروهای کتاب، سرک کشیدن روی پیشخوان یه غرفه شلوغ و لبخند زدن به غرفه دارهایی که سرشون خلوت تره. چه روزهایی که برای تهیه کتاب های کنکور ارشد می رفتم اونجا، چه برای خرید کتاب های کودک و چه برای خرید کتاب های تازه منتشر شده و اصطلاحا رو بورس!
تقریبا 9 ساله میرم کتاب های مورد علاقم رو می خرم و بر میگردم شهرمون. مگر یک سال که خودم رو به خاطر نخوندن کتاب های انباشته شده از سال های قبل تنبیه کردم و نرفتم. که البته تنبیه خیلی خوبی نبود، چون حجم تلنبار شده کتاب ها بیشتر از سرعت کتاب خوندن من بود.

Book papers

عرض حال

واقعا به معنای واقعی کلمه کتاب نخون شدم! از خودم بدم میادامسال خودم رو تنبیه نمی کنم، ایشالا آخرین روزهای نمایشگاه میرم تهران. اما کاش تو نمایشگاه روحیه کتاب خوانی می فروختن تا کتاب های جدید!

همفکری مسالمت آمیز

1- شما زمان های زندگی تون رو چطور تقسیم می کنین که کتاب می خونین؟ یعنی چه ساعاتی از روز رو برا کتاب خوندن اختصاص میدین؟

2- امسال، چه کتاب هایی رو برای خریدن و خوندن به من و بقیه پیشنهاد می کنین؟! به شخصه طرفدار کتاب های پژوهش محور، دینی، روانشناسی و بعضا رمان و داستان های نو با متن صیقل داده شده یا ترجمه روان هستم.


کمکم کنید کتابــخون بشم دوباره :(


خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی.

فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم

یکی غین، یکی میم

آن قدر که دیگر همه را یار ببینی

جز یار نبینی

می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی

اما تو مگو کِی؟

شرط آن است صبورانه وفادار بمانی

از عشق بخوانی


خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان

وا ماندم و حیران

لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم

من از که بخوانم؟

روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد

(ای خانه ات آباد)

آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را  

خونین جگرم را

ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.

آه از تو جوانی!

 

از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار

تا وعده ی دیدار

گرییدم و خندیدی و خندید به تردید

من، در پی امّید


---------------------------------


«آه از تو جوانی» نوسروده ای عاشقانه در قالبی ابداعی بود.

علی متین فر



مقدمه

کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.

چرا اینا رو گفتم؟

واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لابلای راهروهای کتاب، سرک کشیدن روی پیشخوان یه غرفه شلوغ و لبخند زدن به غرفه دارهایی که سرشون خلوت تره. چه روزهایی که برای تهیه کتاب های کنکور ارشد می رفتم اونجا، چه برای خرید کتاب های کودک و چه برای خرید کتاب های تازه منتشر شده و اصطلاحا رو بورس!
تقریبا 9 ساله میرم کتاب های مورد علاقم رو می خرم و بر میگردم شهرمون. مگر یک سال که خودم رو به خاطر نخوندن کتاب های انباشته شده از سال های قبل تنبیه کردم و نرفتم. که البته تنبیه خیلی خوبی نبود، چون حجم تلنبار شده کتاب ها بیشتر از سرعت کتاب خوندن من بود.

Book papers

عرض حال

واقعا به معنای واقعی کلمه کتاب نخون شدم! از خودم بدم میادامسال خودم رو تنبیه نمی کنم، ایشالا آخرین روزهای نمایشگاه میرم تهران. اما کاش تو نمایشگاه روحیه کتاب خوانی می فروختن تا کتاب های جدید!

همفکری مسالمت آمیز

1- شما زمان های زندگی تون رو چطور تقسیم می کنین که کتاب می خونین؟ یعنی چه ساعاتی از روز رو برا کتاب خوندن اختصاص میدین؟

2- امسال، چه کتاب هایی رو برای خریدن و خوندن به من و بقیه پیشنهاد می کنین؟! به شخصه طرفدار کتاب های پژوهش محور، دینی، روانشناسی و بعضا رمان و داستان های نو با متن صیقل داده شده یا ترجمه روان هستم.


کمکم کنید کتابــخون بشم دوباره :(


سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک «مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

imam ali wallpaper



شعری در رثای حضرت علی (ع)


یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی         بِابی انتَ و اُمّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ            بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات    علی ای قبله حاجات

گویی آن شقی تیغ نیالوده به سمّی             بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است       درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی         بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان          کان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی           بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                 کر و کور است و عَزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی      بابی انت و امّی

در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت               اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی         بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی   بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است               گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی              بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت عالم               پس به ذریه آدم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                    بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم   منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی             بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان       شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی     بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                    همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و اصمّی        بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان      هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی              بابی انت و امّی


مرحوم شهریار


خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی.

فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم

یکی غین، یکی میم

آن قدر که دیگر همه را یار ببینی

جز یار نبینی

می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی

اما تو مگو کِی؟

شرط آن است صبورانه وفادار بمانی

از عشق بخوانی


خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان

وا ماندم و حیران

لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم

من از که بخوانم؟

روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد

(ای خانه ات آباد)

آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را  

خونین جگرم را

ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.

آه از تو جوانی!

 

از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار

تا وعده ی دیدار

گرییدم و خندیدی و خندید به تردید

من، در پی امّید


---------------------------------


«آه از تو جوانی» نوسروده ای عاشقانه در قالبی ابداعی بود.



توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.


سوره زنبور

برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است

باز همهمه‌ی دشمن و هنگام فریب است

مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!

در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.


«اسلام شده آلت دست سگ مزدور

سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»


از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.

سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.

بالغ شده این کودک خونخواره‌اش اکنون.

بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.


«حالا که شده مست ز جام مِی و انگور

انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»


انداخته بر بینی سرمازده خارَش

این ریش بوَد، ریش عدو، ریشه داعش

صهیون نتواند بِبُرد ایل و تبارش

کَردست همین پول اجانب، سگ هارش


«حالا که همه یافته‌اند ریشه مزدور

باید که برافکند ز بُن، لانه‌ی زنبور»


عمری ز برِ مردم بیچاره چپاندی

بلعیدی و از شُکر، دُمی هم بتکاندی

موسی چه کند، هرچه، تو تورات نخواندی؟

یاد آر همان داغ که بر دل بنشاندی


«آواره نمودی تو فلسطینیِ رنجور

ای چشم تو از حرص و طمع کور»


از خون جوانان وطن لاله دمیده

وَز شاخه‌ی آن عِطر شهادت بِوَزیده

بیدار نمود هرکه به اوهام تنیده

پیدا شده نوری و دمیده‌ست سپیده


«در عصر مقدس شدن زانی و تنبور

یک بار دگر، باز محمد شده مأمور»


در دود و دمِ جنگ جهانی که به راه است

امنیت ما در گروِ شیرِ سپاه است

یک گوشه از این سروِ چمان، حزبِ اِله است

دشمن بخدا عاقبتش مرگ سیاه است


«مشکی شده آن پرچمِ اهریمنِ مزدور

زرتشت سپارد جسدش را به دل گور»


باید که بر این عهد بمانی و بدانی.

تا قله کمی فاصله ماندست، توانی!

هم افسر فرهنگ بمان تا که جوانی

هم جنگ کن و جان سله کن، چون «همدانی»!


«چپ- راست- وسط، بازی دنیا شده یک‌جور

اسلام، به ایمان و بصیرت شده منصور»


جز کرب و بلا، راه دگر خورده به بن‌بست

مسعود بوَد هر که به این قافله دل بست

ما مفتخریم مُرشد ما پورِ حسین است

کافیست دوصد حرف که در خانه کسی هست


«دیگر نبوَد شیعه پریشان‌دل و مهجور

نازل شود یک بار دگر، سوره‌ی زنبور*»



بیست و هشت آبان نود و چهار

علی متین فر


* أَتَى أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا یُشْرِکُونَ     سوره نحل/ آیه 1

 


با چشم سرت باید، تیزی کنی و رَندی
بار و بنه ی خود را، برگیری و بربندی
_دایم گل این بستان شاداب نمی ماند_
باید که هَرس گردد این شاخه پیوندی
گر دیده شود راه و دل مقصد ادراکات
آن وقت توان دیدن، اسرار خداوندی
.
باید که بیاموزم، جود و کرم از خورشید
وَز گنبد گردون که، کامل شده پی بندی
آن رحمتِ بی حد را، در عُمق خلیجِ فارس
یا عزت و شوکت را، از کوهِ دماوندی
توحید بروییـدَست از جنگلِ سی سَنگان
امّید هـمی جاری‌ست، در اَترک و اروندی
خوف از گنهَـم کردم، مابـین کویرِ لوت
دیدم به رجاء نقشِ، قالیچه‌ی راوندی
خشم و غضبش را در خشکیِ ارومیه
لطف و کرمش را در، آن بارش نوکندی
دنیا چقدر پست و فانی بنظر آمد
با دیدن پاسرگاد، در اوج هنرمندی

از فضل بَسی نعمت، در فصل زراعت با
بارانِ نُه آبان، برف دَه اسفندی
.
گر طالب حق باشی، جویی ز صفا پندی،
بارَد ز در و دیوار، آیاتِ خداوندی

 

علی متین فر


شرح ما وقع:

تلفن سیمی خونمون زنگ خورد.

مادر به تلفن نزدیک تر بود، بلند شد تلفن رو برداشت.

با من کار داشتند.

خواهرزاده 8 ساله ام بود. دختره.

اومدم باهاش شوخی کنم، صدامو عوض کردم :))

گفت: دایی جون خواهشاً جدی باش، می خوام باهات صحبت کنم!

من، پشت تلفن پوکر فیس :| شدم، در حالی که سیمِ تلفن داشت از خنده پاره میشد :)))

دختره: دایی جون، می خوایم نمایش اجرا کنیم مدرسه. برای تولد حضرت زهرا (س). لطفا برامون بنویس!

من: دایی جون ولی من.آخه.

دختره: نه! نمی گم الان! شامتو خوردی بعد بنویس!!

حالا این میز شام بود که داشت می خندید.

دختره: دایی! من میخوام نقش حضرت فاطمه رو داشته باشم.

من: عزیزم! در مورد حضرت فاطمه نمی تونین اجرا کنین شماها.بزار فکر کنم، ببینم چه گلی می تونم به سر بگیرم. شاید در مورد مادر نوشتم!

 

دانلود نمایشنامه روز مادر

 

نتیجه مکالمه تلفنی بالا، این شد که نمایشنامه ای رو ضرب العجلی تو 2.5 ساعت بنویسم. هر چی باشه، دختره! 

نمایشنامه ای که به این سرعت نوشته میشه قطعا ضعف هم داره. اما فکر کنم مناسب باشه برای اجرای دخترای دبستانی.

باقیش به ذوق کارگردان تئاتر بستگی داره.

 

فقط دو نکته:

1- دخل و تصرف تو داستان و شخصیت های داستان، ایراد نداره. اما نباید مفاهیم دینی متن حذف بشه.

2- حق احمه استفاده از این اثر، ذکر شریف صلواته.

 

 


یا منتقم

بنا بود چهارپاره بنویسم، ترسیدم مبادا شعرواره ام از جنس بیانیه‌های سازمان ملل درآید؛ تصمیم گرفتم تا چند سطر شکوه‌نامه بنویسم. چند سطر درد و دل همه بیدار دلانی که از عمق وجود از فساد، نیرنگ، نژادپرستی، تروریست و آدم‌کشی به ستوه آمده‌اند!

برادران و خواهران!

ظاهرا دیگر نباید پیراهن مشکی عزای امام حسین(ع) را از تن بیرون کنیم؛ چرا که بهانه روضه، هر از گاهی در جای جای این جهان مهیا می شود.

مداح، یزیدیان شده‌اند و حسین، بشریتِ ستمدیده، خاصه مسلمانان داغ‌دیده هندوستان!

بیایید! نورها را کم کرده‌اند تا گریه کنیم به حال انسانیت، به حال غریبی وجدان، به حال رو به موت نوع‌دوستی!

سوال همه ما از هم نوعان بی روحمان این است که:

مگر خون، سرخ نیست؟

مگر قتل انسان بی‌گناه، جرم نیست؟

مگر در قرن سیطره علم وعقل بشر، هنوز رنگ‌ها ملاک برتری است؟

پس این چه نژادپرستی مدرنی‌ست که به جان همه ما افتاده است؟   

بیایید یک‌بار برای همیشه، خودمان کلاه خودمان و نه دیگری را قاضی کنیم که ما را چه می‌شود؟ چه می‌شود وقتی خون سرخ سگی را در فضای مجازی می بینیم عنان از کف می بریم و چنان قشقرقی به راه می اندازیم که سگ نیز شرمنده مرام نداشته شما می شود؛ آن وقت در روز روشن، پیش چشم همه عالم کورونازده، تصویر زنده به گور کردن مادر و کودک مسلمانی ما را آزرده نمی سازد؟ جنازه های مسلمانان شناور در فاضلاب دهلی؟ تکه تکه کردن مردانی که جرمشان این بود که گفتند خدا هست و محمد فرستاده اوست!

فردای قیامت هیچ

پاسخ به خدا به کنار

جواب وجدانمان را چه می دهیم؟

هنوز هم توجیه می کنیم؟

برادران و خواهران!

خسته‌دلان از ظلم بر شیعه‌وسنی، ظلم بر رنگین‌پوستان، ظلم بر انسان بما هو انسان!

می‌دانیم که مسلمانی ما نه در گرو شهادتین ما بلکه با حمایت ما از مظلوم، در سرتاسر عالم، تحقق می‌یابد. مظلوم چه در قلب صنعا، آبوجا و دهلی نو به خاک و خون کشیده شود و چه در خیابان وال‌استریت، مظلوم است و چیزی از وظیفه شرعی و انسانی ما برای حمایت از آن کم نخواهد کرد.

و می‌دانیم که مکتب ما «حق» است و اگر "شکی" مانده‌ بود، با این همه نسل‌کشی‌، مسلمان‌کشی و شیعه‌کشی مزدوران و طاغوتیان، به "یقین" تبدیل شد!

این فاجعه را به محضر امام حیّ منتظر تسلیت عرض می کنم و به ایشان استغاثه و قسم یاد می‌کنم که دیگر آتش برافروخته از جنگ در دنیا را جز دم مسیحایی امام دوازدهم خاموش نخواهد ساخت.

«فانظر کیف کان عاقبه مکرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعین (نمل/51)

پس با تأمل بنگر که سرانجام نیرنگشان چگونه بود؟ که ما آنان و قومشان را همگی درهم کوبیدیم و هلاک کردیم.»

 

پ. ن: دارم از دردشان می میرم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پیچک فرکتال فیزیک یازدهم New Car نوشته های یک دانشجوی پزشکی پرواز مجله حیوانات خانگی فارسی پت ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی زنگ هوشمند مدارس روزانه های یک مادر