داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
باغبان،
نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین
خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!
خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:
دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبانی بلند بسازی تا همپای آن بالا بروی!
و من فراموش کردم هر چه بین مان گذشت!
آن قدر بازی با پرستوها و گنجشکان بازیگوش و گربه های در کمین نشسته
مشغولم کرد که تا به خود آمدم دیدم نهال، درخت شد و من هنوز میخ پله دوم را
فرو نکرده بودم.
به اطرافم نگاه کردم.
دیگران را دیدم که از بالای نردبان برایم دست تکان می دادند و بعضی هنوز مثل من درگیرودار پله اول و دوم وا مانده بودند.
نردبان
درخت نارنج
و من
از غصه درماندگی، باغبان را فریاد زدم! سراسیمه به سویم شتافت. با آغوش باز مرا در ساختن نردبان کمک کرد تا زودتر به بالادست برسم.
حالا که دارم بالا می روم، با خود می گویم:
درختِ نارنج، هست؛
و نردبانی که روی آن ایستاده ام، نیز؛
باغبان هم اینجاست؛
آیا می شود باور کرد که میوه ای در کار نباشد؟
غرق این افکار بودم که باغبان دست دراز کرد، اولین نارنج را از غلاف چید و به دستم داد!
میوه
را محکم گاز زدم. تلخی و ترشی توٱمان نارنج امانم را ربود. حُسنش اما این
بود که تا مزه آن در کامم هست، به باغبان شک نکنم.
علی متین فر
لطفا سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید :)
درباره این سایت