کلاغ کودن
روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بیسیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود.
کلاغ، نگاهی به شکمش کرد و فکری نمود. آرام از بام پائین امد و خود را به سر طناب رخت آویز حیاط رساند. طناب خالی بود! او می خواست طناب را پاره کند تا وقتی زن همسایه مشغول بستن طناب شد، صابون را بگیرد و بپرد. او چند ضربه آرام به طناب زد ولی پاره نشد! از شدت گشنگی با عصبانیت منقار محکمی بر طناب زد و برق او را گرفت! کلاغ ضایع شد. کودن، فرق طناب رخت با کابل برق فشار قوی را نمی دانست.
برق که با جرقه قطع شد، زن از ترس به کوچه پناه برد. کلاغ تلوتلوخوران خود را جمع کرد تا از این فرصت پیش آمده استفاده کرده و صابون لعنتی را بخورد. عزمش را جزم کرد و با همه توان خود را به لگن کوبید تا صابون از آن به بیرون بیافتد. کلاغ احمق آش و لاش شد. دیوانه نمی دانست سالهاست تکنولوژی ماشین لباسشویی به خانه ها آمده و دیگر کسی از صابون و لگن برای شستن لباس استفاده نمی کند.
پی نوشت: از فضائل این حکایت است که میشود آن را با عینکهای ی، اجتماعی و فرهنگی خواند. شما، عینک دارید؟
علی متین فر
لطفا من بی بضاعت رو از لایک/دیسلایک/کامنت خود محروم نکنید،
و سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید.
درباره این سایت